۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

خلاصه مطالب بحث "هنر و فهم"

در دو بحث پیش (هنر و لذت؛ هنر و احساس): لذت، زیبایی، بازی، انگیزش احساسی مورد بررسی قرار گرفتند و مشخص شد همگی مرتبط به هنر و تجربه ی ما هستند و جملگی واجد ارزش اند، اما هیچیک ارزش هنر را به طور شایسته و بسنده تبیین نمی کند.
آیا استناد به فهم، ارزش هنر را تعیین می کند؟
نلسن گودمن، فیلسوف آمریکایی در کتاب ”راه های ساختن جهان“ می گوید:
”هنر ها را باید به اندازه ی علوم به مثابه ی شیوه های کشف، خلق و بسط معرفت به معنای کلیِ پیشرفت فهم جدی گرفت.“
آیا، و به چه معنایی، می توانیم از هنر چیزی فراگیریم؟
شناخت گرایی: ارزش هنر به دلیل چیزی است که از آن فرا می گیریم.
داگلاس مورگان: آیا هنر باید حقیقت را بگوید؟
او معتقد است که هنر نباید معرفت ما را ارتقا دهد. در واقع اعتقاد به شناخت گرایی در هنر، تسلیم شدن در برابر نوعی پیشداوری نسبت به هنر حقیقی است.
از نظر او دلایل چنین امری: 1. گزینش هنر به عنوان معرفت تنها از بین گزینه های هنر به عنوان سرگرمی یا امری تزیینی انتخاب شده است
2. مجیز گویی نوکرمآبانه ای برای علم است.
خطر این است که نظریه ی هنر به مثابه ی فهم، با عرضه داشتن این تغییر که هنر حاوی حقایق مهمی است، به این قول برسد که حقایق اصیل است، حال آنکه هنر که رساننده ی آنهاست، اهمیت ثانویه دارد.
سئوال مورگان: ”در بین ما چه کسی پیدا می شود که نقاشی سقف یک نمازخانه را با یک رساله ی دیگر درباره ی الهیات، هر قدر هم که عالمانه باشد، معاوضه کند.“
پاسخ گراهام: این فرض مانند این است که بگوییم ” کسی که سرگذشت هنری پنجم را خوانده است، حاجتی ندارد به اینکه نمایش شکسپیر را ببیند.“
به طور قطع این فرضی مهمل است، ولی این امر که نمی توان آن نمایش را با سرگذشتی سرراست معاوضه کرد، دال بر این نیست که شکسپیر نمی تواند فهم ما را از تاریخ انگلستان افزایش دهد.
خطای مورگان: اهمیت شناختی در هنر را بر حسب صدق و حقیقت مطرح نمود،
حال آنکه بحث ما در اینجا، هنر نه بر حسب صدق یا حقیقت، که بر حسب فهم است.
مثال: فیزیک نیوتن و فیزیک ارسطو
فهمی بسیار متفاوت و ثمر بخش تر از قوانین ماده ی متحرک به دست می دهد، لذا ضرورتا متناقض نیستند.
نظریه ای شناختی در باره ی هنر لزومی ندارد که مدعی شود هر آنچه معمولا اثر هنری خوانده می شود، به این دلیل واجد ارزش است که می تواند فهم ما را افزون کند و ارتقا بخشد. پیداست که این دعوی مقرون به خطاست؛ برخی آثار هنری در درجه ی اول به این سبب واجد ارزشند که از زیبایی بهره برده دارند، و برخی دیگر را باید عمدتا از آن رو ارزش نهاد که به ما لذت می بخشند.
شناخت گرایی تبیینی است از گوهر یا اهمیت آثار سترگ هنری، و دعوی آن این است که این آثار تنها لذت بخش یا زیبا نیستند، بلکه به اعتباری در فهم ما از تجربه دستی دارند.
لذا بهترین تلقی از این دعوی آن است که بگوییم این دعوی در باره ی فهم است نه صدق یا حقیقت.
اما بطور کلی این رویکرد، چه بین فلاسفه و چه بین هنرمندان، هواداران کمی دارد.
محاسن و امتیازات شناخت گرایی:
این رویکرد کار تبیین جایگاه هنر را در فرهنگ ما نسبتا آسان می کند. نقش و شان هنر در برنامه های درسی مدارس و دانشگاه ها بی درنگ قابل فهم است.
این رویکرد باعث تفاوت قائل شدن بین هنر و سایر برنامه های ورزشی و سرگرم کننده می شود و صرف هزینه و عمر در این راستا توجیه پذیر است.
نزدیکی هنر به علم
ضمنا با این نوع نگاه به اثر هنری، می توان گفت که اثر هنری به درجه ای گوهر هنری و اهمیت دارد که فهم ما را فزونی می بخشد و به درجه ای نسبتا پیش پا افتاده است که چنین کاری از آن ساخته نیست، درست به همان وجه که اهمیت یک تجربه یا برهان ریاضی به فراخور سهم آن در مشغله های فکری گسترده بیش از اهمیت تجربه ای دیگر یا برهان ریاضی دیگری می دانند.
افزون بر این، شناخت گرایی به ما کمک می کند که طیف مهمی از واژگان انتقادی را توضیح دهیم.
اگر آنچه هنر به ما عطا می کند، فهم بیشتر باشد، می توانیم اثری را ، به معنایی سرراست و بدون هیچ غرابت مفهومی یا زبانی، پژوهش مضمون خاصی توصیف نماییم.
در این رویکرد می توانیم از واژگانی چون بصیرت، ژرف نگری، کم مایگی و قلب مطلب در هنر سخن گفت و سزاوار است که نمایش یا تصویر چیزی را قانع کننده یا باور نکردنی توصیف کنیم.
چون اغلب مردمان از چنین عباراتی برای آثار هنر استفاده می کنند، و چون شناخت گرایی، برخلاف اصالت زیبایی و بیان گرایی، می تواند به این عبارات پاسخ دهد، این امر امتیاز مهمی به نفع شناخت گرایی در هنر است.
اشکالات رویکرد شناخت گرایی:
1. حکایت هنر سر تا پا حکایت تخیل است. پس چگونه می تواند ما را به جانب حقیقت راهبر شود.
2. وحدت صورت و محتوا آرمانی در هنر به نظر می رسد، ولس اگر چنین باشد، امکان آزمون کردن فهمی که هنر افاده می کند از بین می رود.
3. هنر با جزئیات سروکار دارد، و فهم با کلیات. پس چطور ممکن است هنر منبعی از منابع فهم باشد؟