۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

مدرنیته، دکارت و کانت

بسیاری باور دارند که مدرنیته یعنی روزگار پیروزی خرد انسانی بر باور های سنتی (اسطوره ای، دینی، اخلاقی، فلسفی، و ...)، رشد اندیشه ی علمی و خردباوری، افزون شدن اعتبار فلسفه ی نقادانه، که همه همراهند با سازمان تازه ی تولید و تجارت، شکل گیری قوانین مبادله ی کالا، و به تدریج سلطه ی جامعه ی مدنی بر دولت. به این اعتبار مدرنیته مجموعه ایست فرهنگی، سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فلسفی که از حدود سده ی پانزدهم تا امروز، یا چند دهه پیش ادامه یافته است. (احمدی، بابک؛ معمای مدرنیته، ص.9)

”مدرنیته به این معنا انتقادی مداوم است از سنت، و از خودش. نو خواهی و امروزگی است، مدام تازه شدن و خود را نقی کردن و به قلمرو تازگی ها گام نهادن است.“ (همانجا، ص.10)

جامعه ای را مدرن می خوانیم که بنا به «قوانین انسانی» اداره شود و نه بر اساس قوانین آسمانی. نظامش استوار بر خردباوری و کنش های حساب شده در راستای دست یابی به هدفی باشد، یعنی کنش های علمی و تکنولوژیک. (همانجا، ص.10)

” مدرنیته طبیعت را به قوانین طبیعت تبدیل کرد، یعنی آنرا چیزی دانست «قابل شناخت» (و در نتیجه دسترس پذیر)، که هر چه هم این شناخت دشوار باشد، سرانجام ممکن است. مهمتر، مدرنیته خود را «موردی شناختی» یا «ایدئولوژی کشف و دانستن» معرفی کرد، جستجوی نهایت سعادت آدمی روی رمین، و کشف آزادی همچون خودآگاهی انسان. (همانجا، ص.11)

معرفت شرعی و معرفت علمی ” معرفت شرعی یا معرفت حضوری: از طریق تجربه های حسی بدست نمی آید و حضورش بی واسطه در ذهن شکل می گیرد. از سنت بدست می آید. معرفت علمی یا معرفت حصولی: در سایه ی تجربه و ادراکات حسی بدست می آید. ابزاری بجز سنت می طلبد.

افرادی مانند مهدی بازرگان و عبدالکریم سروش سعی کردند معرفت حضوری را کنار بگذارند و در معرفت حصولی مسائل را حل کنند. (ضیمران)

بنیان گذار دین پیرایی Reformation، مارتین لوتر بود. دین را از کلیسا جدا کرد و آنرا فردی نمود. او کمک کرد که وارد عصر جدید شویم. در دوره رنسانس، معرفت علمی مهم شد.

دکارت:
پایه گذار فلسفه مدرن: دکارت، فیلسوف فرن 17 فرانسه او ادبیات شکاکانه ای که از قبل مانده بود را وارد کار خودش کرد. مفهوم تازه ای را طراحی کرد: بهتر است روش شک درست کنیم: شک دستوری در این روش قضایا/فرضیات باطل قلمداد می شود، چنانچه کوچکترین دلیلی برای شک باقی بماند. دکارت: هر چیزی را که ما بر اساس قوای حسی خود بدست آورده ایم و به آن اعتقاد داریم، در آن شک می کند. به همین اعتبار اکثر گزاره های علمی هم مشکوک می شوند. ممکن است یک شیطان ما را بصورت سیستماتیک فریب دهد. حتی حقایق ضروری ریاضی را نتوانیم درک کنیم. بنابراین امکان آن وجود دارد که شک کنیم و چیزی را بنام علم قابل طرح ندانیم. اگر در همه ی موارد فریب بخوریم، در یک مورد نمی تواند ما را فریب دهد. فکر کردن مرا نمی تواند فریب دهد.

من فکر می کنم، پس هستم. “Cogito ergo sum”

این را دیگر نمی توانم مورد شک قرار دهم. پس بر این اساس می توانم به دانش دست یابم.

کانت:
” نقادی از مدرنیته جدا نشدنی است. این نکته را می توان در کار کانت که به حق او را «فیلسوف مدرنیته» خوانده اند، بازیافت. حکم اصلی کانت این است که بدون سنجش و داوری دقیق نباید هیچ چیز را پذیرفت، و پیش از ارزیابی حدود شناخت، ارزشی را نمی توان مسلم انگاشت. کانت در سه کتاب مهم خود به سنجش یا نقادی خرد ناب، خرد عملی و نیروی داوری پرداخت. برای سنجش ضابطه یا سنگ محکی لازم است. می توان تمامی بنای عظیم فلسفی ای که کانت برافراشت تلاش خستگی ناپذیر در راه دستیابی به آن ضابطه دانست.“ (همانجا، ص.16)

” لوک فری می نویسد که کانت آن نسبت میان انسان و خداوند را که فیلسوفان پیش از او بیش و کم حفض کرده بودند، به گونه ای رادیکال از میان برد، و هیدگر این نکته را به درستی دریافته بود که کانت در سنجش خرد ناب در تقابل با فلسفه ی دکارت نظریه ای از «فرجام» را قرار داده بود که به «ایده ی خداوند» اهمیت نسبی می داد. اندیشه های فلسفی سده های پیش انسان را بنده می دید، وجودی پایان پذیر که با حس، نادانی، گناه و مرگ سروکار دارد. اما کانت آن نوع اندیشه ی زمینی را بنیان نهاد که «ما هنوز با آن فکر می کنیم.» (همانجا، ص.21)

”در واقع کانت نسبت را معکوس کرد. موجود متعالی ایده ای شد ساخته ی آدمی. و همین نکته راه را گشود تا چند دهه بعد فویر باخ تا آنجا پیش رود که آن ذات متعالی را «بت وارگی خرد» معرفی کند. نزد کانت ذهن انسان سوژه ی متعالی شد که «آرمان اخلاقی خود را در هیات خداوند می آفریند». یعنی خدا شرط امکان زندگی اخلاقی انسان دانسته می شود. جدا از هر نتیجه ای که این پیشنهاد برای فلسفه ی اخلاق به بار می آورد، می توان گفت که با آن دیدگاه اصلی فلسفه ی مدرن شکل گرفته است.“ (همانجا، ص.21)