۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

بیایید جعبه هایمان را قسمت کنیم!


اینجا...دانشگاه...
هر کدام!
ذهنمان را کرده ایم درون یک جعبه ی مجزا
درش را چفت کردیم
و هرروز حملش می کنیم...
به هیچ قیمتی داخلش را نشان کسی نمی دهیم
آبشارهای راکدیم!
کپی کاری به سرعت نور استو...
ایجاد حلقه ای به جثه ی یک مور...در این آب خزه بسته...
به کندی بازدم یک پیر مرد...!

پیشانی این پلکان بیچاره...
با جابه جایی هرروز یک مشت جعبه...
چقدر آرامش حاصل از کندی را در پاچه ی ما فرو کند؟
با آرامش خلسه ی این دیوار های همیشه استخوانی !
انگار همیشه اینجا برایمان مه است

در راه پله ها...
موهای صد بار رنگ شده ی وز زیر مقنعه...
بوی کراهت مرد می دهد!
پس کو طراوت؟
کو شادی؟

ذهن از هیچ کجا جهت نمی گیرد...
به ناکجا ها خطور می کند...
خدا عالم است که کجا ذهن ما با یک جعبه ی درباز مصادف شود!


تا فرکانسی کوچک از فکرهای اطرافت بگیری ...با "پیشانی" محکم می خوری به یک جعبه ی گویای صلب..که جیغ می زند :
تعطیل است!
به راستی...
سهم ما از یک فضای پویا؟




پ.ن: داشتم کارگاههای پویای دانشگاه ای ای لندن را با حسرت نگاه می کردم ...چشمم را از مانیتور برداشتم که یکمرتبه در" راهروی دانشگاه خودمان به طور ناخود آگاه ...چیزی به جز یک مشت جعبه ی بسته ندیدم.این بود که جعبه ی خودم را در آن لحظه با این پست برایتان فرستادم.
امیدوارم شما بازش کنید!