مي خوام يكمي در مورد ...ساكت! مي خوام يكمي در مورد ساختار...
خواهش مي كنم گوش بدين... مي خوام يكمي در مورد س اخ ت ار...ش ك ن ي
در حد خودم حرف بزنم...ميشه؟در همين اجتماع تحصيلي كوچك خودمان؟مي خوام از چي حرف بزنم؟
از يك روز خوش آب و هواي بهاري حرف مي زنم كه(( زاحا حديد)) در برنامه فشن با دامن مربعي و كتانيهاي پاشنه دار با آن خنده هاي مكش مرگ مايش در ذهن من راه مي رفت... هوا برايم آن روز بد جوري بوي شكستن قوطي ميداد...همان قوطيهاي رنگ مشكي كه 99.9% دخترهاي دانشگاهمان را هرروز در آن مي ديدم.از خدا كه پنهان نيست.از شما هم نباشد.آن روز هوس كردم مانتو نپوشم...
...خلاصه قوطي اين مغز لعنتي را هر طور شده رو به بيرون بشكنم و از روي فرمايشات ديگران يا بر حسب عادت يا وجود كسي چيزي به تن نكنم...
داخل كمدم مانتويي كرم رنگ پيدا كردم با پارچه ي كتان كه هيچ مدل خاصي نداشت و فقط مثل عباي روحاني ها چپو راست بسته مي شد ...گشاد بود و تا مچ پايم را هم مي گرفت...براي درك عمق فاجعه از بدو ورودم به دانشگاه را برايتان ملقمه مي كنم و قسم مي خورم كه جز حقيقت نگويم! ...
ازهمان ورودي كه آمدم كارت بكشم خانمي صدايم كرد...هنوز كامل برنگشته بودم كه دور از جان شما مثل سگ(از نوع شناسنامه دار) پشيمان شدم و دلم همان مانتوي مشكي و كوتاه و تنگم را خواست كه همه هرروز مي پوشيدند...برگشتم...پرسيد:
-ورودي چندي؟
-86
-اسمت؟
-قوطي
-خيل خوب
حالا بگو زير اين مانتو چي پوشيدي؟
-به شما ربطي داره؟
-با من درست صحبت كن!...وگرنه همين الان حكم اخراجتو مي ذارم جلوت!... فميدي؟
-چشم!
-من از لباست ايرادي نگرفتم ...فقط پرسيدم زير مانتوت چي پوشيدي.همين
-لبخندي زدم و گفتم:
-شما فكر كنيد هيچي...!
عصباني شد و سرش را پايين گرفت تا براندازم كند...ولي چيزي دستگيرش نشد و در حاليكه نشسته بود و لبش را گاز مي زد مانتوي من را بالا زد...!
باورتون ميشه؟مانتوي منو بالا زد!
خواهران ديگر را صدا زده...و همه را از اينكه بنده زير آن مانتوي جلو بسته يي كه تا كفشم را مي پوشاند به جاي شلوار! جوراب شلواري كلفت پوشيده ام!باخبر نمود...از اينكه انقدر باعث شعف يك انسان شده بودم احساس غرور مي كردم...و بالا پايين پريدنش را از خوشحالي فراموش نمي كنم...و از اينكه دلخوشي ساختار شكني كوچكم كه در حد لباس زير مانتوام بود! لو رفته ...لابد بايد خودم را ملامت مي كردم...
خلاصه تعهد دادم كه ديگر از اين قوطيها نشكنم و مثلن مجاب شدم كه نپوشيدن شلوار خلاف مقررات بوده و غلط زيادي از من سر زده كه آن روزمثل كنسروهاي ديگر در دستگاه شستوشو حاضر نشدم...و راه افتادم به سمت دانشگاه...
خيليها خوششان آمده بود كه اينگونه مي گردم و آنهايي هم كه از احساسات هنري من ديوانه خبر داشتند اين پوشش برايشان چيزي عادي بود .بعضيها هم مي پرسيدند.... از كجا خريدي؟چند؟
اما يادم است كه يك اكيپ از اين دخترهاي اصطلاحا داف مارك قلابي پوش...كه با شاه هم فالوده نمي خوردند(جان عمه هايشان)!...نگاهي كردند تا ببيند اين مانتو مد شده...يا من ديوانه ام...!وقتي فهميدند گزينه ي دوم درست است...جاي شما خالي كلي به بنده خنديدند...يك نفر هم آنجا نبود لااقل به همراهش به كوچه ي علي چپي جايي برويم...بماند كه حتي شخصي كه از قبل با من شوخي دستي داشت لطف كرد و بنده را يوزارسيف هم خواند...
دومرتبه كه براي ورود به خوابگاه وارد دانشگاه شدم...ساعت كاري حراست تمام شده بود...نفس عميقي كشيدم و در حالي كه دوستان نزديكم قربان دستو پاي بلورينم مي رفتند به هنگام راه رفتن از ديوار با آن مانتوي دلنگيز ...حراست خروجي سوت زد...و مرا صدا كرد كه برگردم!
كارت دانشجويي خواست...
و بلا فاصله همكارانش را صدا زد...سه چهارتايي بودند...خنده ام گرفته بود...سريع كارتم را دادم...و او هم سريع پرسيد:
شماره دانشجويي؟!!!!!!؟؟؟
فوري جواب دادم...94قوطي 860
شرمنده شدند و كارتم را پس دادند ...گفتند:
عذر مي خواهيم فكر كرديم دانشجوي اينجا نيستيد و كارت كسي را گرفتيد.با آوردن اسم قوطي در شماره ي دانشجوييتان خيالمان راحت شد!
بفرماييد داخل...
يك لحظه از خودم بدم آمد
و با خودم گفتم اي كاش شماره دانشجوييم را اشتباهي مي گفتم تا بلكه اين بنده هاي خدا هم شاد مي شدند...و بخاطر دانشجو نبودنم با تيپو از اتاقشان بيرونم مي انداختند...
و اينهم...جايگاه يك دانشجوي معماري بود...
در ساختار شكني طرز لباس پوشيدن خودش
شما جايگاه او را در ساختار شكني معماري چگونه ارزيابي مي كنيد؟
پ.ن:
اين يكي از اثرات سو... سعي در يكدست نمودن جامعه و در نتيجه...موفق نشدن است .كه آن روز بنده كاملن لمسش كردم.اگر هر شخص خودش نوع پوشاكش را براي رفتن به هر كجا تعيين مي كرد...آن گاه كار آنروز من شبيه ناهنجاري بود؟يا شبيه ساختار شكني؟
هيچ كدام!شبيه پايمال نشدن حقوقم بود.
شايد بپرسيد چرا اين پست را اينجا گذاشته ام...
ميل داشتم بدانم در جامعه اي كه
نه سالن مدي دارد براي لباسهايي كه طراح دارند و وارداتي يا كپي كاري نيستند....
نه رشته ي تحصيلي دارد كه علم ديزاين را بياموزد و جذابيتي ايجاد كند براي مزونهايي كه بسيار ماهرانه در دنيا هنر را در طراحي لباس بارور مي كنند ...در جهت آزاد نمودن فكر ودور ريختن يك سري چهار چوب آكنده از عادت...
زمانيكه يك شخص حتي خارج از يونيفرمي كه برايش تعيين شده...نمي تواند از خانه خارج شود و روز اول دانشگاه تعهد مي دهد كه حتي لباس رنگي نپوشد! (البته هر كجا قانون خودش را دارد وهيچ كجاي دنيا دخترها با لباس شب مدرسه نمي روند و با كتاني عروس نمي شوند يا با لباس خواب ورزش نمي كنند!)
اما زمانيكه مسايل به اين پيش پا افتادگي تبديل به يك ساختار شده...و ذهنها ي اذيت شده را مانند آب پشت سد جهت داده...
مي خواهم بدانم
آيا براي تفكر به ساختار شكني در مسايلي كه اصلن ذهن را اذيت نمي كند جايي هم باز شده؟
همه مي دانيم كارفرما ها آدمند ...
دراين جامعه مي چرخند و لباس به تن مي كنند.....آنها موسيقي راديو را گوش مي دهند...نقاشي ديوار هاي شهر را مي بينند... سينما مي روند و شايد در همين حراستهاي ورودي كارت مي كشند!...گاهي كاريكاتور سفيد تماشا مي كنند!... بعد از همه ي اين كارها شايد سفارش بنا بدهند.
شما فكر مي كنيد داخل جامعه اي كه ساختار شكني در زمينه هاي مد يا موسيقي يا سينما هنوز نقطه اي جا ندارد...كسي نياز دارد خانه ي شماره ي 1تا 12 پيتر آيزنمن را سفارش دهد...
يا شايد سفارش اين كارها فكرهاي خيلي باز تر از اينها مي خواهد...؟